به دیوار اتاق تکیه داد و چشمانش را بست، وارد دنیای خیال شد، آنجا که اندیشه پرواز می کند، و از کالبد و محدودیت خبری نیست. دورترین خاطره زندگی اش را بیاد آورد، شاید چهار یا پنج سالش بود که در دنیای کودکانه خویش پا به جهان حقیقت گذاشته بود. روزی که مادر برای کاری بیرون از خانه بود و دخترک مشغول بازی با عروسک ها. بی آنکه بداند گام هایی غریبه زمین خانه را لمس می کند، مردی شبیه به همه مردهایی که تا بحال دیده بود، با نگاهی نافذ و ریش و موی قرمز که آرام و بی صدا به حریم خانه وارد می شد. حریم خانه را مأمن و آرامه ایست که نباید خدشه دار کرد، آرامش را در آنجا باید جستجو کرد، هرچند کوچک باشد و محقر، اما گرم باید منزل را، به نگاهی و تپش قلبی که انتظارت را می کشد. باید که تشویش و تلاطم جهان را پشت در خانه جا بگذاری، و رخت شادمانی به تنش کنی، بی آنکه اهل خانه بدانند دنیای بیرون چقدر طوفانی است. مرد ریش قرمز متوجه حضور یک نفر در خانه شد، صدایی که از اتاق دخترک به گوش می رسید، صدایی کودکانه مشغول بازی با عروسک ها. سایه سنگین مرد فضای خانه را درد آلود می کرد، و بی خبر از حال و احوال دوران، دخترک سر برگرداند و آنچه را که نباید می دید با چشمان کوچک و معصومش نظاره کرد. در نگاهش ترس موج می زد و از ترس هیبت مرد در جایش میخکوب شده بود. سیاهی ها و پلیدی ها به دنیای کودکانه اش هجوم آورده بودند و اکنون جهان دیگری در انتظارش بود، جهانی ناشناخته، که مردی با ریش قرمز برایش رقم خواهد زد.

شاید آن مرد راه آمده را برگردد، شاید در اتاق را ببندد و به ی خود ادامه دهد، شاید اما فاجعه هولناک تری رقم بزند اما کوچک ترین اثر حضور آن مرد، ربودن آرامشی بود که دنیای کودکانه ای را می ساخت، به وسعت عروسک ها و اسباب بازی ها، و کنون حس ترس و اضطراب نگاه هر دو را آکنده بود.

ادامه دارد.

پ ن: در این مسیر قصه رو پیش ببرم، یا نظر دیگری دارید؟

صورتک ها (یک)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Ismael معرفی و دانلود کتاب‌های فانتزی طراحی مدرن اتومبیل اندکی زندگی نظافت صنعتی حامی ...من و نور Laura کودک بابا