به مسافری از سرزمین باستان برخوردم
که می گفت دو پای سنگی عظیم و مبهم
در بیابان، نزدیکشان بر روی شن ها پابرجاست
بر خاک نشسته یکی چهره عبوس تا نیمه جان
لب فرو بسته به فرمانی که دیگر اطاعتش نیست
و گویای آنست که که حس پنهانش را خوانده آن یکی پیکر تراش
که هنوز نفس می کشد و بر پاره های پیکره نقش بسته
دستانی که نوازش می کند، و قلبی که می پروراند آن حس مبهم را
و نمایان می شود بر بطن این واژه ها
نام من اوزیماندیاست (1)، شاه شاهان
به آنچه کِشتم بنگرید و نومید شوید
که هیچ چیز نیست گرداگرد این زوال
آن ویرانه عظیم بیکران و بی جان
که تا دوردست ها گسترده اند شن ها
Ozymandias” by Percy Bysshe Shelley (1792-1822)
Translated by Hamid Aban
(1) رامسس دوم، فرعون مصر
ادامه مطلب
درباره این سایت