رد پای خاکستری زمان



یادمه حدود هفت سال پیش که آخرین بار مشهد رفتم، داشتم برای رفتن به سربازی آماده میشدم و هنوز جواب کنکور ارشد نیومده بود. پیش خودم فکر میکردم قبول هم بشم نمیرم، اون روزها که هنوز دست سرنوشت مسیر زندگی منو تغییر نداده بود، پیش اما رضا بودم. یادمه یکی از اون روزهای سفر که به حرم رفته بودم، روبروی ضریح بیرون از چارچوب داشتم زیارت میخوندم که آخرش با یه لحن خودمونی از امام رضا خواستم بین من و اون بالا سری وساطت کنه مسیر درستی از زندگی رو پیش بگیرم و بقول معروف عاقبت بخیر بشم. کمتر از یک ماه بعد از اون سفر جواب کنکور ارشد اومد و من تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدم. شاید اگه اون موقع این تصمیم رو نمی گرفتم، کل مسیر زندگی من تغییر میکرد و الان جای دیگه ای بودم. من حین تحصیل شاغل شدم و اواخرش با همسرم آشنا شدم. ازدواج کردم و بعدش به سربازی رفتم. سالهای سختی رقم خورد، و از اون مهم تر این من بودم که این سالهای سخت رو برای همسرم رقم زدم. بابت همه این مشقت ها که هنوز هم تموم نشده و ادامه داره، هیچ وقت خودم رو نمی بخشم. سه سال گذشته و نتونستم برنامه یک سفر رو تدارک ببینم. امام رضا هم طلب نمیکنه بریم به زیارتش، انگار که از من رو برگردونده میدونم هم چرا، که خوب نبودم، اهل نبودم، اون آدمی هم نبودم که هفت سال پیش رفتم به پابوسش.

دلگیرم و خسته، نگاهی هم نیست از سمت شما، لطفاً دریابید آقا.

آمده ام آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و ، راهم بده
ای گل بی خار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اِذن به یک لحظه نگاهم بده
ای که حَریمت به مَثَل کهرباست
شوق وسبک خیزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
لشگرشیطان به کمین من است
بی کسم ای، شاه پناهم بده
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری ، یار و سپاهم بده
در شب اول که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
ای که عطا بخش همه عالمی
جمله ی حاجات مرا هم بده

- حبیب الله چایچیان (حسان)

با اجرای محمد علی کریم خانی



حوادث طبیعی مثل سیل و زله در هر کجای این دنیا ممکنه رخ بده، اما پیشگیری، کنترل و مدیریت این بحران ها بر عهده نهادهای مدیریتی و نظارتی کشورهاست. اینکه ساخت و ساز به نحوی نظارت و پایش بشه که شاهد ویرانی ساختمان ها با کوچک ترین زله نباشیم، در برابر وقوع زله طوری آموزش ببینیم که کمترین تلفات جانی رو متحمل بشیم، و بعد از وقوع شرایط به شکلی مدیریت بشه که در کمترین زمان ممکن اوضاع به ثبات برسه. سیل هم از این قاعده مستثنی نیست، با از بین بردن جنگل ها و پوشش های گیاهی منطقه، لایروبی نکردن رودخانه ها، احداث جاده بر روی مسیر رود، ساخت و ساز های غیرمجاز در حریم رودها، و عدم آموزش کافی برای مواجهه با این پدیده، یکی از تلخ ترین وقایع سالهای اخیر رو رقم زد و شاهد تلفات جانی و مالی فراوانی بودیم که دلیل عمده این حوادث سوء مدیریت مسئولین ماست. افرادی که با ارتباطات ی وارد فضای مدیریتی کشور میشن، و متاسفانه شایسته سالاری محقق نمیشه. حال چه باید کرد؟ جز این که مطالبه گر باشیم و از حق و حقوق قانونی و مدنی خودمون دفاع کنیم؟

دریغ که این وقایع رو به بلای آسمانی نسبت میدیم، و دنبال گناه و معصیت مسبب این بلا هستیم.

همچنین بخوانید: ای وای مادرم؛ ای وای وطنم.


یک - مقدمه

امروز، جمعه دوم فروردین یکهزار و سیصد و نود و هشت، و من اولین پست امسال رو تقدیم نگاه پرمهر و ارزشمند شما خوانندگان این وبلاگ میکنم. در سالی که گذشت با همه فراز و نشیب ها و سختی ها اما بازگشت به وبلاگ نویسی و یافتن دوستان فرهیخته و بزرگواری چون شما یکی از اتفاقات خوب این سال بود، و من از اینکه در کنار شما خوبان می نویسم و قلم زیبای تک تک شما را می خوانم بر خود می بالم. تاخیر دو روزه من رو در نوشتن پست ویژه سال جدید به بزرگی خود ببخشید.

شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال

خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بود

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت

رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر

کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید

گویی سپیده از افق شب دمیده بود

یاد آمدم که در دل شبها هزار بار

دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او

کی لذت وصال بدین حد رسیده بود

چون محو شد خیال پدر از نظر مرا

اشکی به روی گونه زردم چکیده بود

- خیال پدر | منسوب به سهراب سپهری

دو - روز پدر

ضمن عرض تبریک به مناسبت میلاد مولای متقیان، امیر مومنان، علی (ع)، مردی به وسعت تاریخ، خداوندگار عقل و حکمت، روز پدر (مرد) رو به همه مردان و ن سرزمینم تبریک میگم.

دهمین عید و روز پدر رو مثل همه این سالها برای دیدن پدرم در بهشت زهرا قطعه 257 بودم، و این فراغ و هجران به یک دهه رسید. سال 88 با همه اتفاقات عجیب و پرحادثه، اما برای من سالی غم انگیز تر شد، و من در آستانه 21 سالگی پشت و پناهم رو از دست دادم. جوانی پرشور و هیجان و کله داغی که در مسائل ی داشتم، به یک باره تمام شد، به همین راحتی از همه اون اتفاقات جدا شدم و تمام توجه و حواسم به مادرم بود. اما حالا ده سال از اون روز تلخ میگذره و احساس میکنم اونی نشدم که پدرم میخواست، و این حس بدی در من ایجاد میکنه، که چرا برای موفقیت بیشتر تلاش نکردم میخوام به خودم قول بدم، ده سال دیگه اگر عمری بود و سرورهای بیان هنوز کار میکردن و این وبلاگ هنوز چراغش روشن بود، به همه اهداف کاری و غیر کاری زندگیم رسیده باشم و به همه شما بگم، شدم اونی که پدرم میخواست، شدم اونی که باید باشم.

اندر دل من مها دل افروز تویی

یاران هستند و لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید

عید من و نوروز من امروز تویی

- مولانا

سه - نوروز

بهار به نظر من بهترین فصل ممکن ساله، هنوز بوی زمستون رو میشه درش حس کرد، در حالی که همه چیز عطر و رنگ بهار و تابستون داره. یه فصل خوب، پر از رنگ، هوای عالی، و کلی حس خوب

بهار را باید که نفس کشید
در کوچه پس کوچه هایش قدم زد
به عطر بهارنارج دل سپرد
به نغمه پرشور چلچله ها
بهار را باید که در آغوش کشید
و در رگ و پی و جانش در آمیخت
به زمین سبزش سلام کرد
و آن همه زیبایی مسحور کننده

ما مثل چند سال گذشته تصمیم گرفتیم برای مسافرت به یکی از شهرهای ایران سفر نکنیم! و فقط یکی از دلایلش شلوغی راه ها و شهرهای توریستی میتونه باشه. سفر یکی از کارهاییه که هم پیامبر معظم، و هم همه بزرگان عرصه ادب  و معرفت به انجام دادنش توصیه کردن، و کسب تجربه فقط یکی از فواید سفر محسوب میشه. خلاصه که بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
تهران در ایام نوروز بهترین شکل خودش رو داره، و ما دلخوشیم به این تهران خلوت و تمیز :)

برای همه شما دوستان عزیز سالی پر از موفقیت و سلامتی، حال خوب، جیب پر از پول حلال، خبرهای خوشحال کننده، و نزدیک تر شدن به خدا آرزو میکنم :)


صبح روز چهارم یعنی سه شنبه ساعت 4:00 با بیدارباش از خواب بیدار شدیم، اما من مثل شب های قبل هنوز نتونسته بودم یه خواب راحت داشته باشم، استرس خونه، اینکه راه های ارتباطی انقدر ضعیفه که نمیشه از حال و روز همسرم خبردار بشم، فکر و خیال تنهایی مادر، همه و همه ذهن منو پر کرده بود و اون روزها روی آرامش به خودم نمی دیدم، و صبح خسته تر از روز قبل بیدار میشدم و به جهنمی که انتظار ما رو می کشید سلام میگفتم. بعد از نماز و صبحانه، مثل روزهای قبل مراسم صبحگاه برگزار شد و بعد تمرین رژه و باقی قصه رو میدونید. عصر روز سوم هم از اون پسر بوفه ایه گوشی قرض گرفته بودم و یک تماس زیر یک دقیقه ای با خونه داشتم، اما روز چهارم، وقتی وارد بوفه شدم، اون پسر روشو از من برگردوند و به نوعی از مقابل شدن با من طفره رفت، و من ناامید بوفه رو ترک کردم و به طرف گروهان و خوابگاه رفتم. چهارمین روز از دوران آموزشی بود و برای من به اندازه چهل روز گذشته بود، و فقط فکر اینکه پنجشنبه خلاص میشم از این جهنم، بهم انگیزه میداد اون روزها رو تحمل کنم. تعداد حمام و سرویس بهداشتی با تعداد سربازها هیچ تناسبی نداشت، و صبح ها به محض بیدارباش باید خودتو میرسوندی به سرویس بهداشتی تا فرصت رو از دست ندی! چرا که همه امور روزانه باید دقیق و مو به مو انجام میشد و تو نمی تونستی خارج از چارچوب کاری انجام بدی! به این دلایل، من چهار روز بود که دوش نگرفته بودم، و تبدیل به موجود کثیفی شده بودم که تحمل خودش رو هم نداشت. این موقعیت فقط شامل من نمیشد، و بدون اغراق 80 درصد بچه ها چنین وضعیتی داشتن. روز پنجم یعنی چهارشنبه هم مثل روزهای دیگه گذشت و ما وارد روز پنجشنبه یعنی روز موعود شدیم، از صبح یک جنگ روانی علیه ما ترتیب داده بودن و تهدید میکردن اراشد کوپه (همون سمتی که روز اول بهم دادن) به دلیل بی نظمی کوپه ها به مرخصی نمیرن و آخر هفته رو تو پادگان بازداشت میمونن. همین کافی بود تا من تنفری در دلم شکل بگیره که هنوز هم از اون شخص (یکی از کادری ها که از نظر سنی، همسن شاگردهای گذشته من بود) دلگیر باشم. بالاخره بعد از کش و قوس های فراوان با کوله و وسایل شخصی به صف شدیم تا دفترچه مرخصی بگیریم و پادگان رو ترک کنیم. وقتی وارد خیابون جلوی پادگان شدم، حس زندانی ای رو داشتم که بعد از سالها آزاد شده :). تا مراحل خروج طی بشه و سوار تاکسی بشم و برسم به خونه، نزدیک های عصر شده بود، و همسرم و خانواده از سه شنبه هیچ خبری از من نداشتن، وقتی رسیدم و کلید انداختم، دیدم در ورودی خونه قفل نیست، فهمیدم همسرم خونه ست. در رو باز کردم و تو قاب چارچوب همسرم رو دیدم. بعد از ترک تشریفات دوری و هجران، تن کثیف و خاک گرفته ام رو به حمام سپردم و خستگی یک هفته رو از تنم رها کردم

ادامه دارد.

در قسمت های بعدی از ماجراهای جالب کلاس های عقیدتی خواهم گفت، و برای خلاصه تر شدن ماجرا، بعدش خاطرات اردوگاه و تمام :)

روز اول | روز دوم | روز سوم


به دیوار اتاق تکیه داد و چشمانش را بست، وارد دنیای خیال شد، آنجا که اندیشه پرواز می کند، و از کالبد و محدودیت خبری نیست. دورترین خاطره زندگی اش را بیاد آورد، شاید چهار یا پنج سالش بود که در دنیای کودکانه خویش پا به جهان حقیقت گذاشته بود. روزی که مادر برای کاری بیرون از خانه بود و دخترک مشغول بازی با عروسک ها. بی آنکه بداند گام هایی غریبه زمین خانه را لمس می کند، مردی شبیه به همه مردهایی که تا بحال دیده بود، با نگاهی نافذ و ریش و موی قرمز که آرام و بی صدا به حریم خانه وارد می شد. حریم خانه را مأمن و آرامه ایست که نباید خدشه دار کرد، آرامش را در آنجا باید جستجو کرد، هرچند کوچک باشد و محقر، اما گرم باید منزل را، به نگاهی و تپش قلبی که انتظارت را می کشد. باید که تشویش و تلاطم جهان را پشت در خانه جا بگذاری، و رخت شادمانی به تنش کنی، بی آنکه اهل خانه بدانند دنیای بیرون چقدر طوفانی است. مرد ریش قرمز متوجه حضور یک نفر در خانه شد، صدایی که از اتاق دخترک به گوش می رسید، صدایی کودکانه مشغول بازی با عروسک ها. سایه سنگین مرد فضای خانه را درد آلود می کرد، و بی خبر از حال و احوال دوران، دخترک سر برگرداند و آنچه را که نباید می دید با چشمان کوچک و معصومش نظاره کرد. در نگاهش ترس موج می زد و از ترس هیبت مرد در جایش میخکوب شده بود. سیاهی ها و پلیدی ها به دنیای کودکانه اش هجوم آورده بودند و اکنون جهان دیگری در انتظارش بود، جهانی ناشناخته، که مردی با ریش قرمز برایش رقم خواهد زد.

شاید آن مرد راه آمده را برگردد، شاید در اتاق را ببندد و به ی خود ادامه دهد، شاید اما فاجعه هولناک تری رقم بزند اما کوچک ترین اثر حضور آن مرد، ربودن آرامشی بود که دنیای کودکانه ای را می ساخت، به وسعت عروسک ها و اسباب بازی ها، و کنون حس ترس و اضطراب نگاه هر دو را آکنده بود.

ادامه دارد.

پ ن: در این مسیر قصه رو پیش ببرم، یا نظر دیگری دارید؟

صورتک ها (یک)


همونطور که در پست قبل قول داده بودم درباره نظام آموزشی کشورهای پیشرفته بیشتر بگم، الوعده وفا. برای شروع هم از کشور ژاپن شروع میکنم، کشوری که به نظم و وجدان کاری شهرت دارن، همینطور تسلط به تکنولوژی های روز دنیا. شما رو به خواندن این پست اکیداً توصیه میکنم.

به نظر ژاپنی‌ها همه کودکان توانایی یادگیری مطالب را دارند و تلاش، پشتکار و انضباط شخصی، موفقیت تحصیلی را تعیین می‌کند نه توانایی علمی ، در واقع به عقیده آنان مطالعات و عادت‌های رفتاری آموزشی هستند .

به گزارش ایسنا، سیستم آموزشی ژاپن شامل دوره 6 ساله ابتدایی، سه ساله متوسطه اول، سه ساله متوسطه دوم و چهار ساله دانشگاه است. آموزش اجباری 9 ساله بوده و شامل 6 سال ابتدایی و سه سال متوسطه اول است. سیستم مدارس مقطع ابتدایی 6 ساله و سال تحصیلی سه دوره سه ماهه است. اولین دوره از اول آوریل تا ماه ژوئن بوده و سه ماهه دوم از ماه سپتامبر تا ماه دسامبر و سه ماهه سوم از ماه ژانویه تا ماه مارس است. تعطیلات تابستانی حدود 40 روز بین اولین و دومین سه ماهه تحصیلی و تعطیلات زمستانی 14 روز بین دومین و سومین سه ماهه تحصیلی و تعطیلات بهار نیز 10 روز بین سه ماهه سوم و اول است. روزهای شنبه و یکشنبه نیز مدارس تعطیل هستند.

ادامه مطلب

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور

گر به گوش آید صدایی خشک؛

استخوان مرده می لرزد درون گور

دیرگاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور

خواب دربان را به راهی برد

بی صدا آمد کسی از در

در سیاهی آتشی افروخت

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت

گرچه میدانم که چشمی راه دارد با فسون شب

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش؛

آتشی روشن درون شب.

- سهراب سپهری

پ ن: گاهی باید سکوت پیشه کرد و کنج تنهایی خویش به حال بد روزگار گریست آری حال روزگار خوب نیست.


به مسافری از سرزمین باستان برخوردم

که می گفت دو پای سنگی عظیم و مبهم

در بیابان، نزدیکشان بر روی شن ها پابرجاست

بر خاک نشسته یکی چهره عبوس تا نیمه جان

لب فرو بسته به فرمانی که دیگر اطاعتش نیست

و گویای آنست که که حس پنهانش را خوانده آن یکی پیکر تراش

که هنوز نفس می کشد و بر پاره های پیکره نقش بسته

دستانی که نوازش می کند، و قلبی که می پروراند آن حس مبهم را

و نمایان می شود بر بطن این واژه ها

نام من اوزیماندیاست (1)، شاه شاهان

به آنچه کِشتم بنگرید و نومید شوید

که هیچ چیز نیست گرداگرد این زوال

آن ویرانه عظیم بیکران و بی جان

که تا دوردست ها گسترده اند شن ها

Ozymandias” by Percy Bysshe Shelley (1792-1822)

Translated by Hamid Aban

(1) رامسس دوم، فرعون مصر

ادامه مطلب

نگاهم را بسوی تو پر می دهم

شاید کبوتر دلم جلد دستان تو شود

و در انتظار دانه ای احساس

به حرم کبریایی تو پرواز می کنم

.

دیگر زمین جای من نیست

من آسمانی شده ام

به درازای تاریخ در آسمان نگاهت می مانم

شاید اشک چشمی بهانه پایین آمدن باشد

اما باز بسوی تو پر می کشم

.

قصه ما از دلدادگی شروع شد

تو دلم را گرفتی و من رضای تو را

رسم قشنگی بود

از بلندای متبرک دستانت

از نردبان تقرب بالا می روم

اکنون که با تو ام

بوی خدا به مشام می رسد

در عطر گل های یاس

گویی نفس هایم پر از عطر خداست

.

فواره احساسم را باز می کنم

تا در این دریای بی کران سهمی داشته باشم

اما با تو بودن سهم من است

سهمی از یک دنیا خوشبختی

که ذره ای از آن را به دنیا نمی دهم

.

افسوس که رویاهای من صادقانه سخن نمی گویند

با تو بودن را مگر در رویا ببینم

چه رویای شیرینیست

رویای با تو بودن.

پ ن 1: تقدیم به ساحت مقدس حضرت رضا (ع) | 15 شهریور 1391

پ ن 2: این واژه ها از آنجا می آیند، از فراموشخانه تاریخ.

پ ن 3: به نظر شما در این صندوقچه رو ببندم دوباره؟ یا اینکه بذارم واژه ها راه خودشون رو پیدا کنن؟


جادوی چشمانت

به عمق لایه های تاریخ می برد

روح سرگردان مرا

آن هنگام که

سیب سرخ حوا

معجزه ای رقم زد

"عشق و نافرمانی"

و چه زیباست بوسه های از سر عشق

و ضربانی که در حرارت نفس هایت بالا می رود

هزاره سال طعم شیرین لبانت را

به وعده بهشت نمی دهم

حوای من

تو ای بهانه شکفتن شکوفه ها

دیار دلواپسی ها

تنها به نقش چشمانت گل می دهد

بتاب بسان خورشید

و ببار بر این وسعت بی جان

.

پ ن: این نیز سرکشی کرد و از فراموشخانه بیرون آمد!


از بچگی به این موضوع علاقه داشتم، یادمه یه مجله نجوم تو خونه داشتیم که عکس موجودات فضایی داخلش بود، با همون صورت بیضی شکل و چشمای درشت. میترسیدم از ریخت و قیافه اشون، ولی بازم به این موضوع علاقه داشتم. یه نصفه دوربین شکاری (یعنی فقط نصف دوربین بود و نصفه دیگه اش نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود) داشتیم که با یکی از بچه ها هر شب کره ماه رو باهاش رصد میکردیم. همیشه آرزو داشتم یه تلسکوپ داشتم، و همیشه بدون اینکه بدونم قیمتش چنده، فکر میکردم خیلی گرونه و بابام نمیتونه برام بخره! راستش الانم نمیدونم قیمت یه تلسکوپ چنده! با اون نصف دوربین در رویای فضا نورد شدن و ستاره شناس شدن هر شب یک تصویر بی کیفیت از ماه رو رصد میکردیم و فکر میکردیم چقدر خفنیم. سالها از اون روزها و شب ها گذشت، و کم کم این علاقه به ستاره ها و آسمان شب در من کمرنگ شد. دوران دبیرستان بودم فکر کنم، شبکه چهار یه برنامه ای داشت به اسم آسمان شب با اجرای سیاوش صفاریان پور که در مورد نجوم و آسمان و کهکشان صحبت میکردن، و من بخاطر علاقه کودکی این برنامه رو دنبال میکردم. تا اینکه یه خبر از یک دوست قدیمی منو دوباره به تکاپو انداخت تا اطلاعاتم رو در مورد فضا تکمیل کنم. خبر با این جمله شروع شد؛ دیشب یه فضاپیما دیدم! و همین جمله کافی بود تا من چشمام برق بزنه و منتظر شنیدن جزئیات اتفاق باشم. ماجرا اینطور پیش رفته بود که یک شیء پرنده ناشناس تو آسمون شب دیده بود که دو تا نور به دور یک نور بزرگ تر در حال چرخش بودن، مثل چرخش زمین و سیارات به دور خورشید. بدون اینکه صدایی تولید بشه. این ماجرا به شدت ذهن منو به خودش مشغول کرد، و من از فردای اون روز در حال جمع آوری و مطالعه در این زمینه بودم. سایت ناسا هم شخم زده بودم و کلی دیتا جمع کرده بودم. تو اون روزها مجله دانستنی ها یه شماره چاپ کرده بود و به موضوع اشیاء پرنده ناشناس (UFO) پرداخته بود، که خوندن مجله هم به تکمیل اطلاعات من کمک کرد. بعدها فهمیدم خیلی قدیم تر ها (قبل از انقلاب فکر کنم)، یک شیء ناشناس تو آسمون کشور دیده میشه که به سه فروند از هواپیماهای نیروی هوایی دستور تعقیب و گریز داده میشه و به نقل از خلبان فرمانده عملیات، وقتی به نزدیکیش میرسن، به یکباره سیستم برق و موتور جت ها خاموش میشه و اون جسم ناشناس در یک چشم بهم زدن ناپدید میشه، و بعد دوباره هواپیماها روشن میشن!

همه این اتفاقات جالب و مهیج و بسیاری دیگر از شواهد انسانی از احتمال حضور فرازمینی ها خبر میده، همچنین شواهد تاریخی که نشون میده در گذشته بشر از فرازمینی ها م میگرفته و تمدن های عظیم و پیشرفته مصر و ایران و خیلی جاهای دیگه وام گرفته از تکنولوژی فرازمینی ها بوده، همه اینها باید نشون بده که ما قطعاً تنها نیستیم. اما چرا هیچ کدوم رسماً ثابت نشده؟ چرا انسان ها احتمال وجود فرازمینی ها رو کتمان و پنهان میکنن؟ چرا خود فرازمینی ها خیلی مرموز و پشت پرده حضور دارن؟

این دنیای بی نهایت قطعاً فقط میزبان موجودات زنده روی کره زمین نیست، و ما انسان ها تنها نیستیم.


پ ن: ممکنه پیش خودتون بگید دوستت خالی بسته باور نکن، ولی من بعید میدونم، چون چنین آدمی نبود. یا ممکنه بگید خیال و وهمه، اما شاهدان اشیاء پرنده ناشناس زیاد بودن، و من منابع زیادی رو خوندم تا به این نتایج رسیدم.
پ ن: به همگی توصیه میکنم وبسایت علمی بیگ بنگ رو دنبال کنید و از مقالات به روز اون در حوزه علم استفاده ببرید. بخصوص موضوع نجوم :)
پ ن: راستی قالب جدید چطوره؟

جادوی چشمانت

به عمق لایه های تاریخ می برد

روح سرگردان مرا

آن هنگام که

سیب سرخ حوا

معجزه ای رقم زد

"عشق و نافرمانی"

و چه زیباست بوسه های از سر عشق

و ضربانی که در حرارت نفس هایت بالا می رود

هزاره سال طعم شیرین لبانت را

به وعده بهشت نمی دهم

حوای من

تو ای بهانه شکفتن شکوفه ها

دیار دلواپسی ها

تنها به نقش چشمانت گل می دهد

بتاب بسان خورشید

و ببار بر این وسعت بی جان


نگاهم را بسوی تو پر می دهم

شاید کبوتر دلم جلد دستان تو شود

و در انتظار دانه ای احساس

به حرم کبریایی تو پرواز می کنم

.

دیگر زمین جای من نیست

من آسمانی شده ام

به درازای تاریخ در آسمان نگاهت می مانم

شاید اشک چشمی بهانه پایین آمدن باشد

اما باز بسوی تو پر می کشم

.

قصه ما از دلدادگی شروع شد

تو دلم را گرفتی و من رضای تو را

رسم قشنگی بود

از بلندای متبرک دستانت

از نردبان تقرب بالا می روم

اکنون که با تو ام

بوی خدا به مشام می رسد

در عطر گل های یاس

گویی نفس هایم پر از عطر خداست

.

فواره احساسم را باز می کنم

تا در این دریای بی کران سهمی داشته باشم

اما با تو بودن سهم من است

سهمی از یک دنیا خوشبختی

که ذره ای از آن را به دنیا نمی دهم

.

افسوس که رویاهای من صادقانه سخن نمی گویند

با تو بودن را مگر در رویا ببینم

چه رویای شیرینیست

رویای با تو بودن.

پ ن 1: تقدیم به ساحت مقدس حضرت رضا (ع) | 15 شهریور 1391


از بچگی به این موضوع علاقه داشتم، یادمه یه مجله نجوم تو خونه داشتیم که عکس موجودات فضایی داخلش بود، با همون صورت بیضی شکل و چشمای درشت. میترسیدم از ریخت و قیافه اشون، ولی بازم به این موضوع علاقه داشتم. یه نصفه دوربین شکاری (یعنی فقط نصف دوربین بود و نصفه دیگه اش نمیدونم چه بلایی سرش اومده بود) داشتیم که با یکی از بچه ها هر شب کره ماه رو باهاش رصد میکردیم. همیشه آرزو داشتم یه تلسکوپ داشتم، و همیشه بدون اینکه بدونم قیمتش چنده، فکر میکردم خیلی گرونه و بابام نمیتونه برام بخره! راستش الانم نمیدونم قیمت یه تلسکوپ چنده! با اون نصف دوربین در رویای فضا نورد شدن و ستاره شناس شدن هر شب یک تصویر بی کیفیت از ماه رو رصد میکردیم و فکر میکردیم چقدر خفنیم. سالها از اون روزها و شب ها گذشت، و کم کم این علاقه به ستاره ها و آسمان شب در من کمرنگ شد. دوران دبیرستان بودم فکر کنم، شبکه چهار یه برنامه ای داشت به اسم آسمان شب با اجرای سیاوش صفاریان پور که در مورد نجوم و آسمان و کهکشان صحبت میکردن، و من بخاطر علاقه کودکی این برنامه رو دنبال میکردم. تا اینکه یه خبر از یک دوست قدیمی منو دوباره به تکاپو انداخت تا اطلاعاتم رو در مورد فضا تکمیل کنم. خبر با این جمله شروع شد؛ دیشب یه فضاپیما دیدم! و همین جمله کافی بود تا من چشمام برق بزنه و منتظر شنیدن جزئیات اتفاق باشم. ماجرا اینطور پیش رفته بود که یک شیء پرنده ناشناس تو آسمون شب دیده بود که دو تا نور به دور یک نور بزرگ تر در حال چرخش بودن، مثل چرخش زمین و سیارات به دور خورشید. بدون اینکه صدایی تولید بشه. این ماجرا به شدت ذهن منو به خودش مشغول کرد، و من از فردای اون روز در حال جمع آوری و مطالعه در این زمینه بودم. سایت ناسا هم شخم زده بودم و کلی دیتا جمع کرده بودم. تو اون روزها مجله دانستنی ها یه شماره چاپ کرده بود و به موضوع اشیاء پرنده ناشناس (UFO) پرداخته بود، که خوندن مجله هم به تکمیل اطلاعات من کمک کرد. بعدها فهمیدم خیلی قدیم تر ها (قبل از انقلاب فکر کنم)، یک شیء ناشناس تو آسمون کشور دیده میشه که به سه فروند از هواپیماهای نیروی هوایی دستور تعقیب و گریز داده میشه و به نقل از خلبان فرمانده عملیات، وقتی به نزدیکیش میرسن، به یکباره سیستم برق و موتور جت ها خاموش میشه و اون جسم ناشناس در یک چشم بهم زدن ناپدید میشه، و بعد دوباره هواپیماها روشن میشن!

همه این اتفاقات جالب و مهیج و بسیاری دیگر از شواهد انسانی از احتمال حضور فرازمینی ها خبر میده، همچنین شواهد تاریخی که نشون میده در گذشته بشر از فرازمینی ها م میگرفته و تمدن های عظیم و پیشرفته مصر و ایران و خیلی جاهای دیگه وام گرفته از تکنولوژی فرازمینی ها بوده، همه اینها باید نشون بده که ما قطعاً تنها نیستیم. اما چرا هیچ کدوم رسماً ثابت نشده؟ چرا انسان ها احتمال وجود فرازمینی ها رو کتمان و پنهان میکنن؟ چرا خود فرازمینی ها خیلی مرموز و پشت پرده حضور دارن؟

این دنیای بی نهایت قطعاً فقط میزبان موجودات زنده روی کره زمین نیست، و ما انسان ها تنها نیستیم.


پ ن: ممکنه پیش خودتون بگید دوستت خالی بسته باور نکن، ولی من بعید میدونم، چون چنین آدمی نبود. یا ممکنه بگید خیال و وهمه، اما شاهدان اشیاء پرنده ناشناس زیاد بودن، و من منابع زیادی رو خوندم تا به این نتایج رسیدم.
پ ن: به همگی توصیه میکنم وبسایت علمی بیگ بنگ رو دنبال کنید و از مقالات به روز اون در حوزه علم استفاده ببرید. بخصوص موضوع نجوم :)
پ ن: راستی قالب جدید چطوره؟

احساسم را به دار آویخته ام

انتظار برای لحظه ای نگاه تو

آب می کند شمع سوزان درونم را

واژه های دوست داشتنی

سالهاست که به حبس ابد محکوم شده اند

احساسم را به دار آویخته ام

هنگامه های دوست داشتنت

نگاهم کور می شود

پشت تبلور یک حس مبهم

و تو را تکرار میکنم

در آهستگی زمان

احساسم را به دار آویخته ام

سهم من از تمام تو

آرزوی تک واژه های پر از ابهام بود

حرف هایی که فاصله دار

حس بی جان مرا خراش می داد

پ ن: به وقت فراموشخانه


دوم یا سوم راهنمایی بودم، حدوداً دوازده یا سیزده ساله، یه آقایی تو مدرسه ما بود که تو بخش آموزش کارمند بود، هرچی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد! وقت هایی که معلم نداشتیم، میومد و کلاس رو مدیریت میکرد. نکته ای که در این مرد وجود داشت، علاقه به حرف زدن درباره عرفان و تصوف و مولانا و شمس و . بود. برای ما از قصه های مثنوی معنوی میگفت، و تا آخر زنگ اون قصه رو باز می کرد و کلی حرف های قلبمه سلمبه می زد که نود درصد کلاس از روی نفهمیدن حرفاش خوابشون می گرفت. من اما با اینکه نصف حرفاشو نمی فهمیدم، بهترین ساعات مدرسه رو در کلاس این مرد میگذروندم. غرق میشدم توی دنیای مولانا و قصه های مثنوی معنوی رو با جان و دل گوش می کردم. اینکه میگم نمی فهمیدیم، دلیلش این بود که این بنده خدا بالای دیپلم حرف میزد و ما هنوز سیکل هم نگرفته بودیم. بهترین کلاس ها از نظر من کلاس ادبیات فارسی بود، همون سالها هم یه معلم جوان داشتیم که باز متاسفانه اسمش یادم نمیاد، اما برامون از شاهنامه و گلستان و بوستان میخوند و سعی میکرد ما رو با ادبیات فارسی آشتی بده، و باز این فقط من بودم که از این کلاس و حرف ها بی نهایت لذت می بردم. پیشینه نوجوانی و جوانی من ایجاب می کرد دوم دبیرستان رشته انسانی رو انتخاب کنم و ادبیات بخونم، رشته ای که عاشقانه دوستش داشتم. اما جبر جغرافیایی و جو خونه ما طوری بود که یا باید ریاضی فیزیک میخوندم، یا علوم تجربی، و از اونجایی که علوم رو بیشتر دوست داشتم، وارد رشته تجربی شدم، رشته ای که با رویای پزشک شدن پا به عرصه اش گذاشتم. اما همیشه ته دلم پیش بچه های انسانی و کلاس ادبیات بود. ادبیات بخشی از وجود من بود که نمی تونستم از خودم جدا کنم، چنانچه هنوز هم حسرت سالهایی رو میخورم که میتونستم تو کلاس های دکتر شفیعی تو دانشگاه تهران باشم و بجاش جایی بودم که بهش تعلق خاطر نداشتم. معلمی رو دوست داشتم، معلمی که سر کلاس برای بچه ها از گلستان و شاهنامه بگه، بچه ها رو غرق کنه تو دنیای خیال شعر و داستان، اما شدم معلمی که فرق کربوهیدارت و پروتئین و ساختار سلول ها رو به بچه ها یاد میده، و هیچ وقت از کارش لذت نمی بره، اما همینم غنیمته، میشد که خیلی دور تر بشم از دنیای آموزش و گذرم به نوشتن و خوندن نیفته.

پ ن: توصیه برادرانه من به بچه هایی که این روزها درگیر درس و مدرسه هستن اینه که مسیری رو انتخاب کنید که بهش علاقه قلبی دارید، هیچ وقت بخاطر خانواده یا هیچ کس دیگه ای مسیر زندگیتون رو تغییر ندید، آخرش هیچکس مسئولیت مسیری که طی کردید رو قبول نمیکنه و این خود شمایید که مسئول تمام تصمیم هاتون هستید.

پ ن: بین بچه هایی که بعنوان معلم باهاشون کار کردم، استعدادهای زیادی دیدم که هیچ ربطی به رشته تجربی و پزشکی نداشتن، اما به اصرار خانواده توی این مسیر بودن، و مطمئنم به اونچه که باید نمیرسن.


همه داستان از آنجایی شروع شد که جادوی تبسم نگاه آسمانیت دل زمینی مرا لرزاند، نگاهم به لب هایت دوخته شده بود که شاید حرفی بزنی، و مرا از این برزخ گفتن و نگفتن رها کنی، اما تو نیز سکوت را انتخاب کردی، سکوتی که جای مرهم، زخمی بود بر تن رنجور و قلب تیپا خورده ام. نمی دانم در کدامین غروب دلگیر پاییز، در اندیشه چشمانت فنجای چای ام سرد شد، نمی دانم در کدامین سحرگاه سرد زمستان دلسرد از دنیا و آدم هایش دیگر دلگرم نشدم به وعده بهار و اردی بهشت. یادت نمی آید گوشه چادرت به خارهای روی قلبم گرفت و تکه ای از تو درون من جا ماند. نمی دانی با فرود پلک هایت آیه ای نازل شد بر زمین، و من مومن به سوره نگاه تو، ایمان آوردم به خداوند درون چشمانت، که چون خورشید می درخشید و گرم می کرد این سرزمین افسون گرفته را، و من به محراب قدم هایت سجاده پهن کردم، دو رکعت نماز به نیت قربت تو، که به وسعت سالها و قرن ها از من دوری. چه آمد بر این دشت ویران سالهای انتظار، که ترتیب زندگی را در قامت آن نهال نورس اقاقیا گم کرد، و پشت پا زد بر قدمت و اصالت سپیدارهای سر به فلک کشیده تو را در آخرین طوفان سهمگین آبادی گم کردم، وقتی که چلچله ها دیگر در حیاط ما لانه نساختند، تو را درست وقتی که باید باشی گم کردم، وقت طلوع مهر و ماه، که از وقتی که تو نیستی، غربت گرفته این دیار را، و مردمان بالادست ترک آبادی کرده اند. به سکوت این کوچه های متروک دل بسپاری، صدای ناموزون ضربان قلبی را می شنوی که از هجرت تو از اینجا سالهاست ناکوک میزند، و صدای سه تار شکسته ای می دهد که به زحمت شور می زند، همچون دلشوره سالهای رفتن، سالهای نبودن.

پ ن: آشفتگی های ذهن خسته و به خواب رفته من

عنوان: تفأل به حضرت حافظ


امروز تیم ملی فوتبال ایران و کامبوج به مصاف هم می روند، خب، خیلی مسابقه و رقابت مهمی به نظر نمی رسد، شاید حتی اسم این کشور واقع در جنوب شرقی آسیا هم به گوشتان نخورده باشد، ولی باید عرض کنم چنین کشوری وجود خارجی دارد، و تیم ملی فوتبالش امروز به مصاف تیم ملی ما می رود، در ورزشگاه آزادی و از سری مسابقات مقدماتی انتخابی جام جهانی 2022، که در کنار بحرین و هنگ کنگ در یک گروه قرار گرفته اند. تا اینجای کار یک سری اطلاعات جغرافیایی و فوتبالی از نظر مبارکتان گذشت، و پیش خوتان گفتید، خب که چی؟ این اطلاعات به چه درد ما میخورد؟ در جواب باید عرض کنم که بله، حق با شماست، این اطلاعات به درد ما نمیخورد. اما مسابقه امروز، نقطه عطفی در تاریخ چهل ساله ایران و انقلاب اسلامی خواهد بود! باز پیش خوتان با تعجب حتما خواهید گفت، مسابقه ای به این بی اهمیتی چطور نقطه عطف تاریخ چهل ساله ما خواهد شد؟!! و باز در جواب باید عرض کنم که بله، میشود که اینطور شود! امروز بانوان سرزمین ما برای اولین بار بطور رسمی وارد ورزشگاه خواهند شد، و بازی تیم ملی کشورشان را از نزدیک خواهند دید، و این به اهمیت چنین روزی و چنین مسابقه ای می افزاید. فارغ از اقدامات تفکیک جنسیتی مسئولین در برگزاری مسابقه امروز که قفسی به ابعاد چند هزار زن تعبیه کرده اند و حتی پارکینگ های ورزشگاه را نیز جدا کرده اند، اما امروز ن و دختران ایران به استادیوم آزادی می روند. اما نکات زیادی در این واقعه تاریخی وجود دارد که با کمی دقت به آن پی می بریم؛

1- سالهاست ن و دختران ایران در قالب اعتراضات مدنی، تشکل ها و جنبش های مختلف اجتماعی، درخواست آزادی هایی در انتخاب نوع پوشش و حجاب و حضور در اماکن ورزشی دارند. این مطالبات تنها بخشی از انبوه مطالباتی است که به زعم آنها، در این چهل سال از آنها سلب شده، و حال در آستانه تحقق یکی از این اهداف، یعنی حضور در ورزشگاه قرار دارند. این اتفاق نوید آن را می دهد که اگر مطالبه گر باشیم و در مسیر احقاق حقوق خود اگر پایدار بمانیم، حکومت در نهایت مجبور به عقب نشینی و به رسمیت شناختن آن حق خواهد شد. و ن ایران ثابت کردند، در این راه، از مردان پیشی گرفته اند. این اعتراضات اما فرجام های تلخی نیز به همراه داشته است، و حادثه تلخ دختر آبی یکی از آنهاست، حادثه ای که بازتاب گسترده جهانی داشت، و مسئولین فیفا را مجاب کرد مسئله حضور ن در ورزشگاه را جدی تر پیش گرفته و برای همیشه حل کنند.

2- سالهاست ما (مرد و زن) در کنار هم به دانشگاه می رویم، در یک محیط کار مشغول به کار هستیم، به سینما و تئاتر و کنسرت می رویم، در کنار هم و دوشادوش هم به آبادانی کشور کمک می کنیم، و در همه این شرایط امکان انحراف و به خطر افتادن دنیا و آخرتمان وجود داشته است، در این شرایطی که ذکر شد، چاره چه بود؟ از هم تفکیک شدیم؟ مگر می شود یک جامعه را به دو بخش نه و مردانه تبدیل کرد؟ مگر می شود یک دیوار وسط شهر کشید؟ خیر، نمی شود، ما یاد گرفتیم به قوانین و مقررات احترام بگذاریم، یاد گرفتیم با جنس مخالف چگونه برخورد کنیم، یاد گرفتیم و در حال یاد گرفتن هستیم. پس چاره در آموزش و فرهنگ سازی است، چاره در تعلیم و تربیت است، که صدها نهاد و سازمان آموزشی متولی این امر هستند.

3- حضور ن در ورزشگاه به دلایل نامعلومی از طرف برخی مردان و حتی ن با مخالفت جدی روبرو شد، بطوری که تعدادی از بانوان دیروز در مقابل فدراسیون دست به اعتراض زدند تا مانع از حضور هم جنس های خود در ورزشگاه شوند! اما چرا؟ چرا انسان به محدودیت ها خو کرده و دیگران را نیز توصیه به تحمل آن می کند؟ مگر ورزشگاه با سالن سینما و تئاتر و اماکن دیگر در سطح شهر چه تفاوتی دارد؟ شاید این اتفاق زنگ خطریست در باب مطالبه گری مردم؟

.

پ ن: از اونجایی که خودم به شخصه با حضور ن در ورزشگاه و احقاق بسیاری از حقوق اجتماعی آنها موافقم، این متن کاملا یکسویه نوشته شده و میتونه محل نقد و بررسی شما دوستان باشه، که چرا با حضور ن در ورزشگاه ممکنه مخالف باشید.


سلام

به سیاق گذشته و چالش های بلاگستانی، این بار سیدجواد علوی دست به قلم شد و چالشی به راه انداخت با عنوان "نامه ای به گذشته"، و بنده رو مفتخر و به این چالش دعوت کرد. ماهیت این چالش رو با خوندن سطور زیر متوجه خواهید شد.

نامه حمید سی و یک ساله به حمید پانزده ساله؛

ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش (رویم!)

سلام پسر

میدونم با دیدن این نامه قطعاً یاتاقان زدی و احتمالاً آب و روغن قاطی کردی! و سلول های خاکستری مغزت دچار یأس فلسفی شدن!! اما لازمه که این حرف ها رو از خودت در شانزده سال آینده بشنوی و آویزه گوشت کنی، تو همون پسری هستی که تا سوم راهنمایی معدلت بالای 19 بوده، تو رو چه به رفاقت و مجاورت با بچه های شر و دعوایی مدرسه؟ تو رو چه به آخر کلاس و پیچوندن مدرسه؟! میدونم سال دیگه سرت به سنگ میخوره و دوباره به خویشتن خویش برمیگردی و دوباره سربراه میشی، اما این اول دبیرستان هم بشین مثل بچه آدم درس بخون و دنبال بازیگوشی نرو! سال دیگه که خواستی انتخاب رشته کنی، برو همون رشته ای که بهش علاقه قلبی داری، به فکر این نباش که اطرافیان رو خوشحال کنی با رفتن به رشته تجربی، چون بهت قول میدم از این کارت پشیمون میشی. سال دیگه که کامپیوتر خریدی، برو کلاس برنامه نویسی و تا آخر عمرت برنامه نویسی رو ادامه بده، بهتره اکسل هم حرفه ای یاد بگیری، چون بعدا خیلی به کارت میاد. این سالهای پیش رو وقت کافی و ذهن آزاد داری و میتونی صدها جلد کتاب بخونی، فیلم های خوب ببینی و درست نوشتن رو یاد بگیری، پس این سالهای طلایی رو از دست نده. قدر پدر رو بیشتر بدون، بیشتر بهش توجه کن، مراقب سلامتیش باش، و خاطرات خوبی براش بساز.

کم رویی و عدم اعتماد به نفست رو ترمیم کن و سعی کن آدم اجتماعی تری باشی، هرچند که در آینده بهش میرسی، ولی سعی کن همون سالها قال قضیه رو بکنی و بعدها افسوس فرصت های از دست رفته رو نخوری.

چند سال دیگه سه تار میخری و موسیقی رو دوباره ادامه میدی، بهت توصیه میکنم از اولش پیش یه استاد خوب موسیقی رو یاد بگیری و فکر اینکه خودت با آزمون و خطا ساز زدن رو یاد میگیری از سرت بیرون کنی، درسته بد نمیزنی، ولی خوب هم نمیزنی، پس حرف گوش کن.

تواضع و فروتنی و احترام به دیگران و خوشرویی و لبخند همیشه روی صورتت جاری باشه تا آدما ازت خاطرات خوبی داشته باشن، کمتر اخم کن و با آدما بیشتر ارتباط برقرار کن.

مراقب خودت باش پسر، خیلی مراقب روح و جسمت باش.

پ ن:

دعوت میکنم از دوستان و بزرگواران؛

زمزمه های تنهایی

دارالمجانین

بلاگی از آن خود

دختری از نسل حوا

روزنوشت های یک کوالا

لبخند ماه

پ ن:

چند تا دیگه از دوستان هم بودن که پیش از من به این چالش دعوت شدن یا شرکت کردن البته ممکنه این دوستان هم از جانب دیگر دوستان دعوت شده باشن، با این حال هیچ اجباری برای شرکت در این چالش نیست :)


اگر کلمه کافی بود، حالا داشتیم کنار هم فیلم می دیدیم و تو از دست من حرص میخوردی که چرا نمیگذارم وسط فیلم حرف بزنی. لم داده بودیم و دست من دور تنت بود و ولو شده بودیم روی زمین، غرق شده بودیم در تماشای آدمهای توی فیلم. یا چه می دانم، شاید هم آدمهای توی فیلم ایستاده بودند به تماشای ما، آن قدر که آدم کنار تو دیدنی می شود. کلمه اما کافی نیست عزیزدلم. کلمه اندک است. کلمه به همین درد می خورد که من رویا ببافم و تو بخوانی و لبخند بزنی. یا نخوانی و ندانی و دورها کنار مرد دیگری خوابیده باشی و مردت هیچ نداند کنار روخانه شراب و عسل خوابیده. من بایستم کنار پنجره به تماشای شب، و رفتگر پیر جارو را کنار دیوار بگذارد، بنشیند و تکیه بدهد و سیگار بکشد و به زنش فکر کند که ترکش کرده. من به تک درخت خشک سر کوچه نگاه کنم که دو سال است همیشه پاییز است. بی هیچ گنجشکی و بی هیچ جوانه ای. هیچکس هیچ جا منتظر ما نباشد، نه منتظر من، نه منتظر درخت، نه منتظر رفتگر. برادران تنی فراموش شده. کلمه کافی نیست عزیزدلم، و من پیشکشی نداشتم جز واژه ها که بس نبود. تمام عمر چشمهایم را بستم؛ مشتم را باز کردم، و گذاشتم پروانه های کوچکم از مشتم بپرند و بروند روی انگشتان نوازشگر دیگری بنشینند. بعد، عشق غارت شد و من چشم گشودم به تاریکی، و صبر کردم تا سکوت مرا ببلعد. با این همه، ای خوب دوردست، ای محال عزیز، بی کلمات، تحمل دنیا سخت تر بود. نبود؟ سلام گرم تو را که برای همه کلمه ای ناچیز است، من مثل آویز انداخته ام به گردن دنیا. میان تمام تاریکی ها، سلام تو روشنایی است، که کلمه تو ناچیز نیست، که کلمه تو خورشید است، که کلمه تو بهارنارنج است، که کلمه تو باران پاییز است، که کلمه تو مادر است برای من که بی مادرترین پسر دنیا شده ام. من درخت دلداده ای بودم. سکوت را به جانم قلمه زدم، میوه ندادم، خشکیدم. از تو به کلمه ای قناعت کردم، و از دنیا به تو. کلمه بس نبود، من بس نبودم، و هیچکس نمی داند رفتگر چقدر خسته است، و درخت چقدر خسته است، و من چقدر خسته ام.

بشنویم.

ادامه مطلب

سی و یک شهریور 59، نقطه عطف تاریخ انقلاب اسلامی محسوب میشه، روزی که مسیر انقلاب، مسیر کشور، و خیلی مسیرهای دیگه تغییر کرد. فرهنگ جدیدی وارد ادبیات انقلاب شد، که بعدها اسمش رو فرهنگ دفاع مقدس گذاشتن، بدعت هایی شکل گرفت و اتفاقاتی افتاد که همه چیز دستخوش تغییر شد. شاید اگر جنگ نمیشد، کشور مسیر بهتر و حاکمیت دموکراتیک تری داشتیم.

از سی و یک شهریور 59 قطعاً خاطره ای ندارم، چون هشت سال بعد و آبان 67 به دنیا اومدم، مادرم میگفت وقتی به دنیا اومدی آخرهای جنگ بود و هنوز هواپیماهای عراقی تهران رو بمباران میکردن، بقول خودش وسط بمباران به دنیا اومدم! سالهای 70 به بعد که میرفتیم خونه مادربزرگم، هنوز چسب های ضربدری روی شیشه هاشون رو نکنده بودن، حال و هوای شهر تا چند سال بعد از جنگ هم هنوز بوی جنگ میداد، سال 74 که به مدرسه رفتم، تیپ و قیافه های بزرگترها و شعارها و سرودهایی که اجرا میشد، حال و هوای دفاع مقدس داشت. مردها همه ریشو و خانم ها همه با مقنعه چونه دار و چادر! نزدیک خونه ما یه شهرک مسی مخصوص کارکنان سپاه بود که هر سال هفته دفاع مقدس یه نمایشگاه برپا میکردن که وقتی از مدرسه برمیگشتیم، از وسط نمایشگاه میومدیم و عکس شهدا و حال و هوای جنگ رو تماشا میکردیم. یه سری خاطرات مبهم در خصوص آزاده ها دارم، چون تو کوچه ما هم یه آزاده اومده بود و کوچه رو چراغونی و آب و جارو کرده بودن. انقدر تعداد داوطلب برای اعزام به جبهه زیاد بود که نوبت به پدر من نرسید برای اعزام به جنگ، اما داییم دو سال آخر جنگ جبهه بود و برامون از روزهای سخت جنگ میگفت. جنگ برای ما که نسل اول بعد از جنگ بودیم هنوز تموم نشده بود، بقول میرزا، بازی بچگی هامون جنگ بازی بود و با چوب تفنگ میساختیم و تو جبهه خیالی خودمون با هم میجنگیدیم! فرهنگ جنگ هنوز تو خونه ها، کوچه ها و خیابون ها جاری بود.

ما دهه شصتی ها بچه های نسل کوپن و صف روغن و قند و شکر بودیم، کپسول گاز قل میدادیم تا دم خونه، تانکرهای شرکت نفت میومدن کوچه و به پشت بوم ها شلنگ مینداختن و بشکه نفت پر میکردیم، ما نسل صفویان بودیم، صف نون، صف شیر، صف . . تو مدرسه ها همه بچه ها با نمره 4 کچل میکردیم و فضا، فضای پادگان بود! شلوار جین که جزو تابوها بود، آستین کوتاه هم جزو گناهان کبیره! بزرگترها و دهه پنجاهی ها یادشونه، آستین کوتاه میپوشیدی، دستاتو رنگ میکردن! دخترها حق نداشتن جوراب سفید بپوشن! یه کم قدیم ترش حمل ساز و آلات موسیقی جرم بود! داشتن دستگاه ویدئو ممنوع بود! دیگه کم مونده بود نفس کشیدن هم ممنوع بشه!! این فضایی که براتون ترسیم کردم، نه خیال بود، نه قصه، فضای واقعی دهه شصت و نیمه اول دهه هفتاد بود!

از همه این حرف ها که بگذریم، نسلی که تا پای جونشون با غیرت از خاک میهن دفاع کردن، قابل تقدیر و ستایش هستن، نسلی که بدون ترس و دلاورانه جلوی دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردن، و یک وجب از خاک وطن رو به کسی ندادن. به نقل از فرماندهان دوران سربازی، صدام طبق تحلیل هایی که از وضعیت نابسامان اول انقلاب داشت و ارتشی که انسجام خودش رو از دست داده بود، به پشتوانه غرب و تجهیزات جنگی پیشرفته فکر میکرد یک هفته ای تهران رو فتح کنه! و اولین ضرب شست رو هم از نیروی هوایی خورد، که طی عملیات کمان 99 همه تحلیل ها زیر سوال رفت. با دست خالی حصر آبادان رو شکستیم، خرمشهر رو پس گرفتیم، و همه اینها رو مدیون رزمنده ها، شهدا و جانبازان هستیم. مردانی که ترجمان مردانگی بودن.

Related image

پ ن: بهانه نوشتن این حرف ها، پست هایی بود که شباهنگ خانم (عادت نکردیم دردانه اش خطاب کنیم) و میرزا مهدی نوشتن. 


این روزها که همه چیز گرون شده و خرجمون به دخلمون نمیاد، کتاب دیگه به کل از سبد خانوار حذف شده و جاشو به یه کم نون و پنیر بیشتر داده! اما در کنار جسممون که به غذا احتیاج داره، روح ما هم تغذیه میخواد، که با کتاب خوندن و مطالعه میتونیم رحمون رو اغنا کنیم و آدم های بهتری برای جامعه باشیم، و خب جامعه با آدم های بهتر، همون مدینه فاضله یا آرمانشهریه که همگان به دنبالشیم.

این قصه ها رو سر هم کردم که بگم نشر علمی و فرهنگی به سبب دولتی بودن قیمت کتاب هاش افزایش نداشته در این سالها، و اگر هم بالا رفته، خیلی ناچیز روی کتاب ها آورده. کتاب های خوب با نویسندگان و مترجمان خوبی هم چاپ میکنه و تو این آشفته بازار گرونی ها میشه نیم نگاهی هم به این انتشارات انداخت و کتاب خرید. لینک فروشگاه اینترنتی شهر کتاب آنلاین رو براتون قرار میدم، اگر تمایل داشتید از اینجا و یا هر کتابفروشی در سطح شهر میتونید با قیمت مناسب کتاب بخرید.

فروشگاه اینترنتی شهر کتاب آنلاین


آبان برای من قطعا ماه خاص و پاییز هم فصلی متمایز نسبت به سایر فصل هاست، چرا که متولد قلب پاییز، یعنی پانزدهم آبان هستم، به وقت سی و یک سال پیش، و من در سرازیری عمر و حرکت به سوی میانسالی فصل جدید زندگی را ورق میزنم. انسان در پایان هر دهه به درک عمیق تر و پخته تری از زندگی می رسد که به نظر من دهه سوم زندگی حساس ترین و تعیین کننده ترین برهه زندگی آدمی محسوب می شود، چرا که نه خامی و بی تجربگی جوانی در سر دارد، نه خستگی و خمودی میانسالی، و با کوله باری از آگاهی و تجربه می تواند تصمیماتی بگیرد و یا اقدامی کند که سرنوشت خود و نسل پس از خود را تغییر دهد، پس در این دهه حساس، بیشتر از هر زمانی باید مراقب افکار و کردار خود بود. امیدوارم سالهای پیش رو برای همه ما پر از تصمیمات و اقدامات درست، و آبستن خبرهای خوب و خوشحال کننده باشد، و از این روزگاران خاکستری به سلامت عبور کنیم.

لطفاً از زودپز استفاده نکنید!

آبان نود و هشت برای من با اتفاقات عجیبی همراه شد، و اولین اتفاق مواجهه و پیکار من با ابزار خطرناکی بنام زودپز بود! آری همان قابلمه در داری که در عصر سرعت و تکنولوژی غذاهای خوشمزه را در کسری از ساعت به ما تحویل می دهد، و من در عین بی تجربگی و ناآگاهی از خطرات بالقوه این وسیله، به هنگام باز کردن درب آن با انفجاری جانسوز و جانکاه، در این نبرد نابرابر ضربه مهلک و دندان شکنی از جانبش دریافت کردم، که از یازده روز پیش در حال طی دوران نقاهت هستم. توصیه اکید من به شما هموطنان غیور و گرانقدر این است که از استفاده از این ابزار خطرناک اجتناب کرده و با صبر و شکیبایی غذای زبان بسته را بگذارید درون قابلمه و چند ساعت بعد پخته اش را تحویل بگیرید. البته این را هم اضافه کنم که این حادثه می توانست صدمات جبران ناپذیرتری داشته باشد که به لطف خداوند متعال و دعای خیر پدر و مادر به خیر گذشت.

کارگاه آموزشی نکات چند همسری!!

یکی دیگر از شوکه کننده ترین خبرهایی که در این آبان جونم مرگ شده به گوشمان رسید، برگزاری کارگاهی با این عنوان بود، با تصویری از یک آقای بسیجی با چفیه به گردن و ن محجبه ای که گرد این مرد غیور خوشحال و خندان به همراه چند فرزند قد و نیم قد قرار گرفته بودند! خب همین تصویر کافیست تا این پیام را منتقل کند که جماعت مومن و معتقد به اصول دینی، چه زن و چه مرد از این طرح استقبال میکنند و مروج چندهمسری هستند! فارغ از اینکه چنین امری در دین اسلام حلال بوده و با اجازه همسر اول می توان تا سه زن دیگر را به نکاح درآورد، اما آیا چنین امر رایجی که پیش از اسلام و در صدر اسلام انجام میشده، میتوان نسخه مشابهی پیچید؟ اصلاً بگوییم مرد را ثروت و مکنتی فراوان است و از پس مخارج چهار زن که هیچ، چهل زن بر می آید! اما آیا رواست که از برای خوشی احوال خویش ثروت در این راه خرج کرد؟ الان یه عده ممکنه بگن جماعت ثروتمند در قالب غیرشرعی دارن خوش میگذرونن، ولی بنده و خیل عظیمی از جامعه با این روش زندگی هم از اساس مخالفیم، هرچند که لا تجسس! آقا اصن برید ده تا زن بگیرید، به ما چه مربوط! ولی از نهادهای فرهنگی توقع نداشتیم چنین کارگاهی برپا کنند! آن هم در شرایط کنونی کشور که اولویت های بالاتری وجود دارد، در باب اقتصاد و فرهنگ و . . در این خصوص مقام معظم رهبری هم پاسخ درخور و مناسبی دادند که حجت بر همه حرف ها تمام کردند.

سعدی جان برو جلوی خونه حافظ بوق بزن!!!

خبر شوکه کننده دیگری که در این آبان (چی بگم) شنیدیم و خواندیم، حذف اشعار شاعران و ادیبان مملکت از کتاب های ادبیات بود، که قرار است از سال دیگر اجرا شود! اما چرا رضا امیرخانی و فاضل نظری و مرتضی امیری اسفندقه باید جای شاعرانی چون عطار نیشابوری، نیما یوشیج، رهی معیری، مهدی اخوان ثالث و هوشنگ ابتهاج را بگیرند؟ آیا این درست است؟ نه جان من چه خبرتونه؟ چه خبرتووونه؟ از پرداختن به این خبر صرف نظر میکنم، چراکه همه چیز پیدا و هویداست!

تا حالا با عربستان و آمریکا و اسرائیل در یک کتگوری قرار نگرفته بودیم!!!!

‏مربوط می شود به استوری یونس محمود کاپیتان سابق تیم ملی عراق که پرچم ایران، عربستان، آمریکا و اسرائیل را در یک کار گرافیکی بصورت طوفانی تخریب کننده در یک سمت تصویر، و شیران غرانی که پرچم عراق بر خود دارند در سمت مقابل تصویر قرار گرفته اند! چی بگم والا! تو این چهل سال این مدل انگ بهمون نچسبیده بود که چسبید! البته که انگی بیش نیست.

پ ن: البته خبرهای دیگری نیز داشت این ماه که صرف نظر میکنم، مثل اقدام عجیب طرفداران تراکتور و بردهای پرگل و شیرین استقلال که بعد از سالها حرص و جوش لبخند به روی لبمان آورد :)

پ ن: لطفا از این پست سوء برداشت ی نکنید، کمی درد دل کردیم فقط، همین.

پ ن: چراغ های روشن و خاموش شده زیادی هست که در روزهای پیش رو باید بخوانم، و چه حسی زیباتر از خواندن مطالب شما دوستان جان :)


دنیای خیلی از ماها به قبل از اینترنت و بعد از اینترنت تقسیم بندی میشه، اما این روزها انقدر درگیر شدیم با این فضای مجازی، که دوران ماقبل اینترنت به خاطراتی دور و کمرنگ از زندگی ما تبدیل شده، و به سختی به یاد میاریم که قبل از ورود به دنیای اینترنت چه میکردیم و چطور زندگی می کردیم. نسل من از نوجوانی با دنیای اینترنت آشنا شد، و دوران خوش بی اینترنتی من در کودکی و نوجوانی سپری شد. دورانی آمیخته با نوستالژی های تلخ و شیرین که به بازی و شیطنت توی کوچه ها میگذشت. به وقت تابستون و فراغت از سال تحصیلی دوچرخه ها رو از انباری بیرون میاوردیم و برای یک سه ماهه پرماجرا آستین بالا میزدیم و این رخش خسته مدل قناری قرمز رنگ رو تیمار میکردیم. آتاری و میکرو که 9 ماه تو جعبه و داخل کمد داشت خاک میخورد رو بیرون میکشیدیم و سرمست و خوشحال مهیای بازی می شدیم. تیم فوتبال محله هم از فردای آخرین امتحان خرداد آماده مسابقه با تیم های دیگه بود و به وقت کارتون و فوتبالیست ها، دیگه هیچ بچه ای تو کوچه پر نمیزد! کاردستی درست میکردیم و همیشه سر ظهر که جماعتی خواب بودن مشغول نجاری با تیر و تخته برای درست کردن یه وسیله بی نام و نشون بودیم و صدای چکش من رو مورد غضب مادر قرار میداد. برای فهمیدن یک موضوع یا رسیدن به پاسخ یک پرسش هم گوگل نداشتیم تا در کسری از ثانیه به جواب برسیم، از بزرگ ترها می پرسیدیم یا به چند تا کتاب و مجله رجوع می کردیم. بازی می کردیم، دعوا می کردیم، زمین می خوردیم، زخمی می شدیم، اما کنار هم بودیم، کنار هم خوشحال بودیم.

پ ن: دنیای امروز که به شدت دیجیتالی و به اینترنت وابسته شده، قطعاً بدون دسترسی به اینترنت امکان زندگی و کار سخت و ناممکن به نظر میاد، بطوریکه در قطعی چند روزه اینترنت کشور، همگی با مشکلات عدیده ای روبرو شدیم که زندگی و شغل ما رو تحت تاثیر قرار داد و ارتباط ما رو با دنیای آنسوی مرزها و حتی با آدم های اطرافمون قطع کرد. بطوریکه نمی تونستیم یک ایمیل بفرستیم یا دریافت کنیم، و خیلی ماجراهای دیگه ای که همگی بهش واقف هستیم.

پ ن: هدف از نوشتن این پست یا چالش، اینه که به یاد بیاریم بدون اینترنت چه می کردیم و زندگی چطور می گذشت، و با مدیریت دسترسی به این شبکه جهانی میتونیم زندگی قشنگ تری داشته باشیم. این روزها اینستاگرام و تلگرام و خیلی برنامه های دیگه ما رو از کارهایی که قبلاً انجام می دادیم دور کرده، مثل کتاب خوندن، بازی کردن با هم، به هم زنگ زدن و به دیدن هم رفتن، نقاشی کشیدن، قلم و کاغذ دست گرفتن و .

پ ن: از همه دوستانی که این متن رو میخونن دعوت میکنم در این باره برای ما بنویسن تا بیشتر با جنبه های زندگی بدون اعتیاد به اینترنت آشنا بشیم به سیاق گذشتگان از کسی اسم نمی برم، اما همه شما که "ردپای خاکستری زمان" رو از نظر ارزشمندتون میگذرونید دعوت میکنم برای ما بنویسید.

 


دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن

در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن

از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ

وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن

گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن

گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار

کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن

فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل

چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی

یا رب به یادش آور درویش پروریدن

- حافظ جان

بشنویم.

آهنگساز: علینقی وزیری

شعر: رهی معیری | حافظ

صدا: غلامحسین بنان

دستگاه بیات اصفهان

رهبر ارکستر: روح الله خالقی


ره میخانه و مسجد کدام است

که هر دو بر من مسکین حرام است

نه در مسجد گذارندم که رند است

نه در میخانه کین خمار خام است

میان مسجد و میخانه راهی است

بجوئید ای عزیزان کین کدام است

به میخانه امامی مست خفته است

نمی‌دانم که آن بت را چه نام است

مرا کعبه خرابات است امروز

حریفم قاضی و ساقی امام است

برو عطار کو خود می‌شناسد

که سرور کیست سرگردان کدام است

بشنویم با جان و دل.


محمدرضا شجریان | کیهان کلهر | حسین علیزاده


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حسابداري وبلاگ فایل های علمی جواد کاظمیان هنرمند Javier کانال اموزش فتوشاپ گلهای یاس ترفندهای مختلف طراحی وب زریان وبلاگ علی شهریور اخبار فوتبال